باغ استور

باغ استور : مرجع دانلود انواع رمان ، رمان جدید 1401 در ژانر های مختلف ، دانلود رمان های ایرانی ، دانلود رمان های جدید 1401 - باغ استور بزرگترین سایت دانلود

دانلود رمان دختر کوچه درختی از شیدا شیفته

۲ بازديد

رمان دختر کوچه درختی

در این پست رمان دختر کوچه درختی را آماده کردیم.برای دانلود رمان دختر کوچه درختی در ادامه پست همراه ما باشید.

خلاصه رمان دختر کوچه درختی

طلعت خانوم  دنبال یه عروس مناسب برای پسر بزرگشه تا بعد از سی و چند سال مجبور به ازدواجش کنه و کی بهتر از حنای شرو شیطون که هم خوشگله هم کم سنو سال تازه به خاطر شرایط خانواده اش مطمئنا مشکلی با چند همسری شوهرش نخواهد داشت.

بخشی از رمان

لبخند بی رمقی زدم و دوباره روی مبل وا رفتم
_خوبی؟
_اوهوم...

کنارم نشست و دستش را پشت از سرم دراز کرد
_ خب، چه خبرا؟

شانه ای بالا انداختم
_هیچ!
_بدون ما خوش گذشت؟ 

چپ چپ نگاهش کردم. چطور میتوانست دلخور باشد و تکه بیندازد. خم شدم و کیسه ها را جلو کشیدم.

با دیدن بسته های نوار بهداشتی دوباره خنده ام گرفت
_جدی جدی از همشون خریدی؟
_شوخی بود؟ از همشون دوتا بسته برداشتم.
_نه خوبه دستت درد نکنه...

بلند شدم و یکی با برداشتن یکی از بسته ها اطلاع دادم که باید یک سری به سرویس بهداشتی بزنم.

https://www.lotusforsale.com/author/giribok/
https://disqus.com/by/giribok/about/
https://active.popsugar.com/@giribok/profile
https://photozou.jp/user/top/3352590
https://biashara.co.ke/author/giribok/
https://slides.com/giribok
https://doodleordie.com/profile/giribok
https://list.ly/giribok619
https://www.ted.com/profiles/46180901
https://my.desktopnexus.com/giribok/
https://coolors.co/u/soheil11
https://www.blurb.com/user/pakoy?profile_preview=true
https://coub.com/2798254a16315d699e84
https://topsitenet.com/profile/pakoy/1133572/
https://www.mixcloud.com/pakoy/
https://letterboxd.com/pakoy/
https://www.tripadvisor.in/Profile/pakoyp
https://www.intensedebate.com/people/pakoy
https://www.divephotoguide.com/user/pakoy
https://www.pedalroom.com/members/pakoy
https://play.eslgaming.com/player/19926349/
http://80.82.64.206/user/pakoy
https://www.4shared.com/u/QTsIaiuP/pakoy35863.html
https://www.pinterest.com/btccash20/
https://forum.moshaver.co/members/pakoy.html
https://www.diigo.com/item/note/8qa8r/m8eu?k=e79c03fdc216cba9488df129f8618dec
https://telegra.ph/%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%B2-02-11
https://anotepad.com/notes/qhsc5wwg

 

دانلود رمان دایاق از یامور

۳ بازديد

دانلود رمان دایاق از یامور

در این پست رمان دایاق از یامور را آماده کردیم.برای دانلود رمان دایاق از یامور در ادامه پست همراه ما باشید.

خلاصه رمان دایاق

جاوید پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همه‌‌ست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره

بخشی از رمان دایاق

اینبار نیم رخش سمت من بود...
ریش و موهای سفیدش به چهره‌اش جذبه بیشتری بخشیده بود 
و البته مهربونتر نشونش میداد...
چقدر بهش می اومد بابابزرگ شدن...
یه بابابزرگ مهربون میشد...
مرد خوش سیمایی بود...
جاوید و ارسلان خیلی شبیه بهش بودن...

فتاح:بهت که گفتم از خیلی وقت پیش بهرام رو میشناختم...تو از کارای پدرت خبرداری آماندا جان؟

با چشمای گرد شده و گلویی که به خشکی چوب شده بود نگاهش کردم...

من آشوب بودم و خجالت زده 
اون آروم بود و خوش رو 

فتاح:گفتم که اونی که باید خجالت بکشه تو نیستی دختر پس اینجوری نگاهم نکن...

قرار نبود حرفی از کارای بابا بزنم...تا جایی که بتونم شنونده میشم...

فتاح:نگفتم بیای اینجا تا در مورد بهرام که می‌دونم کار و بارش چیه حرف از دهنت بکشم نه دختر اصلا نیازی به این کارا و حرفا نیست...چندین سال پیش وقتی برای کاری اومدم عمارت تو رو دیدم...

https://www.4shared.com/u/XeqoVKp1/fenibe5574.html
https://fr.blurb.ca/user/fenibe?profile_preview=true
https://forum.moshaver.co/members/sacimo.html
https://www.pinterest.com/doctorly_ir/
https://hubpages.com/@pakoy
https://www.wikidot.com/user:info/pakoy
https://stocktwits.com/pakoy
https://visual.ly/users/pakoy35863/portfolio
https://sites.google.com/view/doctorlyir/
https://buyandsellhair.com/author/pakoy/
https://www.cakeresume.com/me/pakoy
https://biashara.co.ke/author/pakoy/
https://www.pubpub.org/user/dfhjrj-fjfykyufk

https://banehstore.blogspot.com/2024/02/blog-post.html
https://www.diigo.com/item/note/8qa8r/hpgm?k=c5a1310ff9d5c65c27ea2a7882a73714
https://telegra.ph/%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87-%D9%BE%D8%B2%D8%B4%DA%A9%DB%8C-%D9%88-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%D8%AA-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-02-10
https://piyix.webbuzzfeed.com/25595263/%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87-%D9%BE%D8%B2%D8%B4%DA%A9%DB%8C-%D9%88-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%D8%AA-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA
https://piyix89611.wordpress.com/2024/02/11/%d9%85%d8%ac%d9%84%d9%87-%d9%be%d8%b2%d8%b4%da%a9%db%8c-%d9%88-%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85%d8%aa-%da%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%d8%9f/
https://anotepad.com/notes/peijfbq2

دانلود رمان بالی‌ برای‌ سقوط از زهرا احمدی

۶ بازديد

دانلود رمان بالی‌ برای‌ سقوط از زهرا احمدی

در این پست رمان بالی‌ برای‌ سقوط را آماده کردیم.برای دانلود رمان بالی‌ برای‌ سقوط از زهرا احمدی در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان بالی‌ برای‌ سقوط از زهرا احمدی

خلاصه رمان بالی‌ برای‌ سقوط

آمین محمدی...دختری که با بچه‌ی توی شکمش بعد از طلاق به یکی از روستاهای کردستان فرار می‌کنه تا دست شوهر سابقش، فراز طلوعی به خودش و دخترش نرسه بی خبر از اینکه فراز و نامزدش پنج سال بعد همکار دختر قصه‌مون میشن و آمینی که سعی در مخفی نگه داشتن هویت یه دختر کوچولوی شیرین میشه! تا اینکه نامزد فراز...

بخشی از رمان بالی‌ برای‌ سقوط

به قدری حرص می‌خوردم که صرفا در خواب فقط غلت می‌زدم. با حس گرمایی پتو را از روی تنم کنار زدم و موی چسبیده به گوشه‌ی پیشانی‌ام را با کلافگی پشت گوشم بردم که صدایی در خانه پیچید. 

اخمی کردم و با تمرکز گوش به صدا سپردم. با احساس صدای کلید و خش خش کوچکی، نفسم را فوت کردم و پلک بستم. 
بالاخره آمده بود و هیچ خبری از ساعت نداشتم.

علاقه‌ای به دیدنش و هم‌صحبت شدن با او نداشتم و به همین دلیل ترجیح دادم که خودم را به خواب بزنم.
صدای قدم‌هایش راحت‌تر به گوش می‌رسید و این نشانه‌ی آمدنش به اتاق بود. دست خودم نبود که با حجم فشرده‌ی قفسه‌ی سینه‌ام روبه‌رو شدم و برای کنترل هیجانم لب گزیدم.

نفس‌هایم کند، رفت و آمد می‌کردند.
صدای باز و بسته کردن در کمد به گوش رسید و کمی بعد بود که بالا و پایین شدن تخت را احساس کردم. 
پتو را روی تنم بالا کشید و متأسفانه لحظه به لحظه دمای بدنم بالاتر می‌رفت. 

http://maps.google.com/url?q=https://magima.ir/
http://clients1.google.de/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.co.jp/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.es/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://google.com.br/url?q=https://magima.ir/
http://google.co.uk/url?q=https://magima.ir/
http://clients1.google.fr/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.it/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.ru/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.pl/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.ca/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.nl/url?sa=t&url=https://magima.ir/

دانلود رمان تب واگیر از فاطمه مفتخر

۵ بازديد

دانلود رمان تب واگیر از فاطمه مفتخر

در این پست رمان تب واگیر را آماده کردیم.برای دانلود رمان تب واگیر از فاطمه مفتخر در ادامه پست همراه سرزمین رمان باشید.

دانلود رمان تب واگیر از فاطمه مفتخر

پارت اول رمان تب واگیر

سرم گیج می‌رفت، نفسم به زور بالا می‌آمد و قلبم تند تند می‌زد!
دنیا دور سرم می‌چرخید.
همین فاصله‌ی کوتاه و چند دقیقه‌ای مابینمان را انقدر تند دویده بودم که پاهایم از درد گز گز می کرد و اکسیژن به سختی ریه هایم میرسید.
همانطور که با تمام وجود می‌دویدم، او را دیدم!
با دیدنش مقابلم جان دوباره به بدنم و قدرت به پاهایم برگشت!
از صدای نفس نفس زدن هایم و دویدنم با تعجب به طرفم برگشت و با دیدنم انگار که رویش یک سطل آب یخ ریختند!
زانوهایم لرزید و در چند متری‌اش، از سرعتم کم شد و زبانم در دهان خشک و تلخم چرخید:

_ ب...ب...یا...بیا...ا

بریده بریده و با صدایی که به زور در می‌آمد حروف از دهانم خارج می‌شدند و نگاه حیرت زده‌ی او رویم چرخید و انگار که به خودش آمده باشد سراسیمه گفت:

_ چیه؟ چی شد؟

دستان خونی‌ام را با ترس بالا آوردم و نگاه او هراسیده‌تر از قبل شد. با چند گام بلند خودش را به من رساند و بازوانم را در دستش گرفت. همانطور که صدایم می‌زد تکانم داد.
حالا وقت این نبود که خودم را ببازم، باید دست می‌جنباندم، اما رمق نداشتم! تنها توانستم با دست به دشت اشاره کنم و بگویم:

http://clients1.google.cf/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ne/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ac/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.td/url?sa=t&url=https://magday.ir/

دانلود رمان مرواریدی در صدف از زهرا سادات رضوی

۴ بازديد

دانلود رمان مرواریدی در صدف از زهرا سادات رضوی

بخشی از رمان مرواریدی در صدف

مردی که به همراه حاج صادق یاوری آمده بود پیش آمد و رو به حاج حسین گفت:

-حاجی شرمنده، انقدر یهویی و سر زده اومدیم. مثل اینکه مهمونی داشتید و موقعیتش نبوده امشب بیایم. واقعیتش صادق انقدر اصرار داشت که هر چه سریع تر و بدون خبر بیاد دیدنت و غافلگیرت کنه که دیگه ترجیح دادم طبق خواستش عمل کنم. اتفاقا آدرس این ساختمون جدیدتون رو هم بلد نبودیم، رفته بودیم محل قدیمی تون که عمو رحمان آدرس جدید رو بهمون داد.

تمام بدنم سِر شده و به مانند کسی که روحش از کالبدش جدا شده باشد، خیره صحنه های رو به رویم بودم. همان مرد رو به جمعیت پیش رویش کرد و ادامه داد:

-من از همتون معذرت میخوام که سر زده اومدیم و مهمونی تون با حضور ما نیمه کاره موند.

صدای اشرف بانو به مانند ناقوس مرگ به هوا خواست:

-این چه حرفیه، مهمون حبیب خداست خیلی خوش اومدید. تعجب ما و اینکه به رسم ادب نتونستیم طوری که لایق شماست باهاتون برخورد کنیم به خاطر موضوع دیگس، ما متوجه یه مسئله نشدیم ...

اشرف بانو به سوی حاج صادق یاوری چرخید:

-اینکه شما همون حاج صادق یاوری هستید که پدر عروسمون هست. یا فقط یک تشابه اسمیه و شما دوست دیگهِ حاج حسین هستید؟

http://clients1.google.tg/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ga/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.so/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.nr/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.gy/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.bt/url?sa=t&url=https://magday.ir/

دانلود رمان عرق جنون از هانیه کریمی

۵ بازديد

دانلود رمان عرق جنون از هانیه کریمی

بخشی از رمان عرق جنون از هانیه کریمی

بعد از حرف مادرم که با لحنی نامطمئن زده بود، همه چیز در سکوت فرو رفت.
هیچ صدایی از هیچکس در نمی آمد و من حتی نفس هم نمیکشیدم.

سرم را آرام سمت عامر برگرداندم و نگاهم از نوک پا تا تخم چشمانش بالا رفت.
انگار او هم نفس نمیکشید...

چیزی که با گوش های خودم شنیده بودم را باور نمیکردم.
غیر قابل باور بود، عامری که مدام از نفرتش میگفت و حتی چند باری لا به لای حرف هایش گفته بود بعد از زایمان باید گورم را گم کنم، مرا عقد کند؟!

اصلا... اصلا او که حنانه را داشت، نداشت؟
خودش گفت عاشق اوست... چطور مرا عقد کند؟ چطور همسرش شوم؟!

کم کم تکه های پازل در ذهنم کنار هم چیده شدند.
با وعده ی عقد و ازدواج پدرم را راضی کرده بود که با او زندگی کنم.

پدرم هم که از خدا خواسته، برای خلاص شدن از شر من داشت مردی هم سن خودش را برایم لقمه میگرفت... عامر که قطعا گزینه ی بهتری بود!

خدای من!
اینها پیش خودشان چه فکری کرده بودند؟
مرا چه فرض کرده بودند؟ حیوان؟ یک تکه گوشت و چند استخوان؟ یک شی بی ارزش؟ چه؟

برای خود دوخته و بریده بودند و تنِ منِ بی خبر از همه جا کرده بودند.

عامر به خاطر نجات جان برادرزاده اش به دروغ متوسل شده بود و من شده بودم وسیله ای برای رسیدن به خواسته هایش!

چه خوشبینانه... نه نه، خوشبینانه برای احمقی چون من زیادی بود!
چه احمقانه فکر میکردم خودم هم برای عامر مهم هستم...

حالم داشت از همه چیز به هم میخورد.
چرا برای هیچکس، خودِ من، باوان، مهم نبود؟

http://clients1.google.fr/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.it/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ru/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.pl/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ca/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.nl/url?sa=t&url=https://magday.ir/

دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر

۹ بازديد

دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر

در این پست رمان نیم نگاه را آماده کردیم.برای دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر

بخشی از پات اول رمان نیم نگاه :

ضجه های دلخراش زن یک لحظه هم قطع نمی‌شد:

_ رخت عروسیمون عزا شد؟ خدایــا!

زن موهایش را دیوانه وار می‌کشید و اشک می‌ریخت.

دو دختر سعی در آرام کردنش داشتند، اما تلاششان بی‌نتیجه بود.

آرام بودن میان این لحظه دور ترین چیز ممکن به نظر می‌امد؛ عزیز جانشان بی‌خبر رخت خداحافظی تن زد و رفته بود، آرام می‌ماندن؟

میان فروردین بوران آمده بود، به شهر که نه، به خانه‌ی آنها!

زن دوباره فریاد کشید:

_ جواب منو بده؟ کجا رفتی؟

 صدای گریه بیشتر از قبل اوج گرفت.
اشک های مظلومانه‌‌ی‌شان که دل سنگ را هم آب می‌کرد!

داغ عمیقی روی دل این جماعت نشسته بود که هیچ گونه التیام پیدا نمی‌کرد.

بزرگ، کوچک، زن و مرد، هر کسی که حضور داشت رد غم را می شد از صورتش خواند.

اشک جاری از چشمانشان، صورت‌هایشان را تر می‌کرد و لحظه‌ای قصد توقف نداشت!

بوی گلابی که فضا را معطر کرده بود، برای تک تکشان حکم بدترین بوی دنیا را داشت!

صدای شیوَن زنان در محوطه عظیم بهشت زهرایی که  هرروز این صحنه ها را به تماشا می‌نشست، غریبانه می‌پیچید.

دختر جوان با گوشه شال مشکی رنگش صورت سرخش را پاک کرد و زار زد:

_ زود بود برای رفتن، خواهر به قربونت...
https://vimeo.com/user131942625
https://www.pinterest.com/buntaki/
https://myspace.com/margarethef
https://babiato.co/members/soheilnew.135298/#about
https://www.gamespot.com/profile/ironp/
https://forum.p30day.ir/topic/19931-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%D9%8A%D9%86-%D8%A2%D8%B3%D9%8A%D8%A7%D8%A8-%D8%A7%D8%AF%D9%88%D9%8A%D9%87-%D9%87%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D9%84-2022/
https://noktenevis.ir/YV3w

لیست وبلاگ های دانلود رمان

۸ بازديد

وبلاگ های دانلود رمان

http://1roman.royablog.ir
http://20roman.royablog.ir/
http://98ia.royablog.ir/
http://98iia.royablog.ir/
http://avakhis.royablog.ir/
http://baghstore.royablog.ir/
http://baneh20.royablog.ir/
http://bekroman.royablog.ir/
http://enovel.royablog.ir/
http://ketabesabz.royablog.ir/
http://ketabrah.royablog.ir/
http://ketabsaz.royablog.ir/
http://mahroman.royablog.ir/
http://nabroman.royablog.ir/
http://negahdl.royablog.ir/
http://novelfor.royablog.ir/
http://novelkade.royablog.ir/
http://novelman.royablog.ir/
http://novelsland.royablog.ir/
http://novelsworlds.royablog.ir/
http://novelz.royablog.ir/
http://roman4u.royablog.ir/
http://roman98.royablog.ir/
http://romanblog.royablog.ir/
http://romanbooks.royablog.ir/
http://romandoni.royablog.ir/
http://romankade.royablog.ir/
http://romankhon.royablog.ir/
http://taaghche.royablog.ir/
http://takroman.royablog.ir/

دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی

۹ بازديد

دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی

در این مطلب رمان جهنم بی همتا را آماده کردیم.برای دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی

بخشی از رمان جهنم بی همتا:

آرام با قدم هایی که تمام سعیم بر بی صدا بودنشان بود در راهرویی سفید رنگ جلو می رفتم.

بوی ضد عفونی معده ی ملتهبم را به تهوع می انداخت، این رنگ سفید بی نهایت بیشتر از قبل آشوبم میکرد و سکوت و خلوتی مسیری که جلو می رفتیم ترس به جانم می انداخت.

زن پرستار جلو می رفت و من در کنار یاسین به دنبالش می رفتیم.

-نبات جان، برای پنج دقیقه فقط راضی شدن.

«پنج دقیقه!»

تو بگو یک لحظه، یک نگاه...

بغض میان گلویم بالا آمد.
فقط چهره اش و نفس کشیدنش را ببینم راضی هستم.

جوابم در همان سکوت تکان سرم بود.
همانطور که جلو می رفتیم از دور نگاهم روی سربازی سبز پوش نشست.

از دیدنش سینه ام به درد آمد.
پدر نازنینم، چه کسی باورش میشد، مرد قانون مند و پاکی مثل تو یک روز در این مکان و در این شرایط باشد.

افکارم، برایم روضه ای غمناک بود.

نگاه سرباز کنجکاو رویمان نشست ، انگار در رو به رویمان با نوشته «ccu» نحس رویش آخرین مانع برای دیدن بابا بود.

مقابل چشمان پر اشکم در باز شد و سالنی
کوچک و دری که قسمت بالایش شیشه ای بود.

-اجازه نمیدن داخل اتاق بری...باید از  پشت شیشه ببینیش.

صحبت های آرام یاسین در کنار گوشم را دستش که به دور مچم حلقه شد و به سمت در کشاندم تکمیل کرد.

نگاه منگ و مضطربم از پشت شیشه، بی قرار  درون اتاق  چرخ خورد...روی چهارتختی که کنار هم بودند و دستگاه های پر سیم و لوله ی بینشان، میان دو پرستار سفید پوش و ماسک دار درون اتاق...

اشک لعنتی نگاهم را تار کرده بود و اجازه نمی داد بابا را تشخیص بدهم.

پر بغض و عجز از یاسین و پرستار همراهان که از ما عقب تر ایستاده بود کمک خواستم
-بابام کدومه...

صدای پرستار زن آهسته از پشتم گفت
-تخت دوم...بالای سرشون اسمشون نوشته شده.

نگاهم پر دقت سمت آن تخت و مرد لاغر و تکیده ی رویش کشیده شد.

چیزی درونم شکست و فرو ریخت...
این مرد لاغر و پیر بابای من نبود...

https://soundcloud.com/user-951278895
https://issuu.com/dianasotof
https://www.buzzfeed.com/buntakinfo
https://github.com/margaretheee
https://www.flickr.com/people/soheilnew/
https://imgur.com/user/buntaku/about
https://www.quora.com/profile/%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%A8%D9%88%D9%86%D8%AA%DA%A9
https://vimeo.com/user131942625
https://www.pinterest.com/buntaki/
https://myspace.com/margarethef

دانلود رمان خوب‌ ترین حادثه از زینب بیش‌بهار

۷ بازديد

دانلود رمان خوب‌ ترین حادثه از زینب بیش‌بهار

در این پست رمان خوب‌ ترین حادثه را آماده کردیم.برای دانلود رمان خوب‌ ترین حادثه از زینب بیش‌بهار در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان خوب‌ ترین حادثه از زینب بیش‌بهار

بخشی از رمان خوب‌ ترین حادثه

و من فکر می‌کنم خدا چقدر مهربان است. چقدر هوای المیرا را دارد. داخل آسانسور خیره به صورت خودم لب می‌زنم:
_ هوای تو رو هم همیشه داشته.
لب برمی‌چینم. یکی از درونم سر برمی‌آورد که بیشتر می‌خواهم.
پلک می‌زنم و لب.
_خیلی بیشتر.
المیرا با وجود بیدار خوابی سرحال است. با یک دست جانان را در بغل دارد و با دست دیگر چای می‌ریزد و تندتند حرف می‌زند.
از سفارش حسین خنده‌ام می‌گیرد‌.
خدا المیرا را به من داده تا همیشه مرا به زندگی امیدوار کند. سینی چای را که می‌گذارد روی میز با خنده می‌گوید:
_خلاصه که افسردگی بعد زایمانم نمی‌گیرم یه کم کلاس بذارم.
لبخند می‌زنم. نرم و کم‌رنگ. بعد زمزمه می‌کنم:
_باز کی برات کلاس گذاشته؟ شاید واقعاً افسردگی داره؟
اخم‌ می‌کند.
_ول کن خزر. نمی‌خواد از بیشعورا دفاع کنی.
به خنده می‌افتم.
_چشم!
به جانان که بی حال است نگاه می‌کنم. المیرا غمگین می‌شود‌.
_بچه‌م آب شد تو این یه روز.
قلبم مچاله می‌شود. همیشه ابراز احساسات مادرانه‌ی المیرا همه‌ی حس خفته‌ی مادری مرا بیدار می‌کند. آن‌قدر طالب داشتن بچه می‌شوم که فکر می‌کنم بزرگ‌ترین حسرت دنیا را دارم به دوش می‌کشم. من با کیان مادر شدن را تجربه کرده‌ بودم. مامان که باردار شده بود اکثر اوقات می‌نشسم و به شکمش زل می‌زدم و حرکت کیان را می‌دیدم. ذوق می‌کردم و دلم ضعف می‌رفت‌. کیان بچه‌ام بود اما اختیارش را نداشتم. مامان همیشه عسل‌ترین رابطه‌ام با کیان را تلخ و زهر می‌کرد.